دو روایت از دو فرهنگ متفاوت

روایت اول

 

زمستون بود.تو یه روز سرد و بارونی مثل همیشه صبح زود سوار ماشین شدم و به سمت دانشگاه راه افتادم.از خونمون تا دانشگاه 15 کیلومتری راه هست.هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که قطرات بارون شیشه ماشین رو خیس کردن.عجب هوای بکری بود.بالاخره رسیدم،ماشین رو تو پارکینگ دانشگاه که بیرون از محوطه ی اون قرار داره پارک کردم.اون روز تا بعد از ظهر کلاس داشتم ، آخرین کلاسم که تموم شد با دوستم از دانشکده به سمت پارکینگ راه افتادیم . فاصله ی دانشکدمون تا در ورودی دانشگاه 6-7 کیلومتری میشه و با اتوبوس 10 دقیقه ای راه هست. هنوز بارون می بارید، اما شدیدتر از صبح. وقتی رسیدیم دم ماشین خیس خالی شده بودیم، کاغذ کوچک و آب کشیده ای که لای برف پاک کن بود، نظرمو جلب کرد. توش نوشته شده بود :

سلام ، ببخشید با ماشین شما برخورد کردم ، شماره تماس .......... .

ماشین رو که برانداز کردم دیدم سپر عقب کامل از جادر اومده و فرو رفته . من هیچ وقت با اون شماره تماس نگرفته و خسارتی دریافت نکردم و اون بابا رو به مرامش بخشیدم.

 

 

 

روایت دوم

 

برف همه جا رو پوشونده بود. مه غلیظ و برف شدید ترافیک سنگینی دم دانشگاه راه انداخته بود.ظرفیت تکمیل پارکینگ هم مزید برعلت شده بود. چند دور تو خیابون های اطراف زدم تا بالاخره جای پارک پیدا کردم. باکلی عجله خودمو رسوندم دانشگاه. چندتا از بچه ها رو دیدم که دارن  برمی گردن.

- کجا میرید؟مگه کلاس تشکیل نمیشه؟

- نه ، خیلی برف اومده ، اتوبوس ها نمی تونن برن بالا.

30 دقیقه بیشتر طول نکشید تا برگشتم پیش ماشین. خدای من چی میبینم! درعقب رفته تو و قالپاق هم پاشیده وسط خیابون.هرچی گشتم کاغذی پیدا نکردم!

نمی دونم میتونم ببخشمش یا نه! البته نه به خاطر خسارت ، به خاطر اینکه فرار کرده بود!

 

 

دوستان حق الناس رو جدی بگیریم و حسابمون بامردم رو نذاریم واسه اون دنیا!

 

 

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: خاطرات , متفرقه , ,
|
امتياز مطلب : 0
|
تعداد امتيازدهندگان : 0
|
مجموع امتياز : 0
نويسنده : ی بنده خدا
تاريخ : چهار شنبه 9 مرداد 1387

تعداد صفحات : 1
صفحه قبل 1 صفحه بعد